آنکه یا آنچه کوه رابدرد. کوه شکاف. (از فرهنگ فارسی معین) : نوک سنان کوه در سینه دوز او از بازوی سپهر کمانکش سپر گشاد. (جوامعالحکایات از فرهنگ فارسی معین)
آنکه یا آنچه کوه رابدرد. کوه شکاف. (از فرهنگ فارسی معین) : نوک سنان کوه در سینه دوز او از بازوی سپهر کمانکش سپر گشاد. (جوامعالحکایات از فرهنگ فارسی معین)
کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه: ز ره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893). چنین گفت کین کوه سر، خان ماست بباید کنون خویشتن کرد راست. فردوسی (ایضاً ص 897). سپیده چو برزد سر از کوه سر پدید آمد از دور رخشان سپر. فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595). سواران پیاده به زرین کمر از ایشان درخشنده شد کوه سر. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه: ز ره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893). چنین گفت کین کوه سر، خان ماست بباید کنون خویشتن کرد راست. فردوسی (ایضاً ص 897). سپیده چو برزد سر از کوه سر پدید آمد از دور رخشان سپر. فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595). سواران پیاده به زرین کمر از ایشان درخشنده شد کوه سر. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
نام الماسی است متعلق به انگلیس، وزنش 103 قیراط. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از بزرگترین (حدود 50 گرم) و زیباترین الماسهای دنیا. این الماس در 57 قبل از میلاد متعلق به یکی از راجه های هندی به نام ’اویین’ در سرزمین راجپوتانا از ممالک هند بود. در سال 1526 میلادی که ’بابرشاه’ هند را تسخیرکرد، آن را تصاحب نمود تا در سال 1729 م. نادرشاه پس از تسخیر هند آن را که بر تاج محمدشاه هندی می درخشید، دید و گفت: ’این کوهی از نور است’ و از آن تاریخ نام ’کوه نور’ بر آن ماند. پس از نادرشاه کوه نور به دست مهارجه ’راجیت سینگ’ افتاد، سپس شرکت هند شرقی آن را به دست آورد و به ملکه ویکتوریا هدیه کرد (1849 میلادی) و اینک جزو جواهرات سلطنتی انگلستان است و دولت هند ادعای مالکیت آن را دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایرانشهر ج 1 صص 458-459 شود
نام الماسی است متعلق به انگلیس، وزنش 103 قیراط. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از بزرگترین (حدود 50 گرم) و زیباترین الماسهای دنیا. این الماس در 57 قبل از میلاد متعلق به یکی از راجه های هندی به نام ’اویین’ در سرزمین راجپوتانا از ممالک هند بود. در سال 1526 میلادی که ’بابرشاه’ هند را تسخیرکرد، آن را تصاحب نمود تا در سال 1729 م. نادرشاه پس از تسخیر هند آن را که بر تاج محمدشاه هندی می درخشید، دید و گفت: ’این کوهی از نور است’ و از آن تاریخ نام ’کوه نور’ بر آن ماند. پس از نادرشاه کوه نور به دست مهارجه ’راجیت سینگ’ افتاد، سپس شرکت هند شرقی آن را به دست آورد و به ملکه ویکتوریا هدیه کرد (1849 میلادی) و اینک جزو جواهرات سلطنتی انگلستان است و دولت هند ادعای مالکیت آن را دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایرانشهر ج 1 صص 458-459 شود
نام کوهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام کوهی است. راجز گفت: نظرت والعین مبینهالتّهم الی سنا نار وقودها الرّتم شبّت بأعلی عاندین من اضم. ابن بری گفت و گاه غیرمنصرف آید، و این بیت نابغه را شاهد آورده: واحتلت الشرع فالاجراع من اضما. و در بعض احادیث نام اضم آمده است. (از لسان العرب). کوهی است میان یمامه و ضریه. (از نصر) (از معجم البلدان). - بطن اضم، در میان ذی خشب و ذی المروه بر سه برید یا منزل از مدینه است. (از امتاع الاسماع ص 356). و رجوع به ص 414 و فهرست تاریخ اسلام شود. - ذواضم، آبی است میان مکه و یمامه. (از معجم متن اللغه). رجوع به ذواضم و معجم البلدان (ذیل اضم) شود. - یوم اضم، یکی از جنگهای عرب است. (از معجم البلدان). رجوع به یوم شود
نام کوهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام کوهی است. راجز گفت: نظرت والعین مبینهالتّهم الی سنا نار وقودها الرّتم شُبّت بأعلی عاندین من اضم. ابن بری گفت و گاه غیرمنصرف آید، و این بیت نابغه را شاهد آورده: واحتلت الشرع فالاجراع من اضما. و در بعض احادیث نام اضم آمده است. (از لسان العرب). کوهی است میان یمامه و ضریه. (از نصر) (از معجم البلدان). - بطن اضم، در میان ذی خُشُب و ذی المروه بر سه برید یا منزل از مدینه است. (از امتاع الاسماع ص 356). و رجوع به ص 414 و فهرست تاریخ اسلام شود. - ذواضم، آبی است میان مکه و یمامه. (از معجم متن اللغه). رجوع به ذواضم و معجم البلدان (ذیل اضم) شود. - یوم اضم، یکی از جنگهای عرب است. (از معجم البلدان). رجوع به یوم شود
نام کوهی است و یوم البشر را بنام یوم الحجاف نیز خوانند. (از مجمع الامثال میدانی). و رجوع به یوم و متن مزبور شود، قشر بیرونی پوست. و قشر درونی را ادمه گویند. (ناظم الاطباء). بیرون پوست. (السامی فی الاسامی). در تداول تشریح چنانکه میرزا علی آرد: بشره مرکب از دو طبقه است یکی سطحی که بشرۀ حقیقی است و دیگری غائر که جسم مخاطی مالپیکی است. بشره طبقۀ قرنی بدون حسی است که کاملاً مهندم بر جسم حلیمی و دارای دو سطح است: اول سطح خارجی آنرا شکنجها و شیاره هایی که ذکر شده ثقبه های وسیعی است که معبر موهها و فوهات جرابهای دهنی و مجاری عرقند. دویم سطح داخلی که بسطح حلمی ادمه ملاصق و بواسطۀ خانه خانه های صغار زیادی که حلیمه ها در آنها مستقر و مثل غلافی آنها را احاطه نموده اند حفر شده است. گاهی دو حلیمه در یک لولۀ بشره جمع میشوند از سطح داخل بشره و از فزونیهایی که در کنارهای سنخها حاصل شده اند استطالهای شعریۀ بسیار دقیقی خارج میشوند که همان مجاری مخرجۀ غدد حامل عرقند که در خارج بشره باز میشوند استطالهای دیگر از آن خارج شده بمجاری مخرجۀ غدد دهنیه و بجرابهای شعریه میروند بقسمی که بهر سو یک غلاف بشره احاطه مینماید. بالجمله در مجاری غدد عرقیه ورقۀ بشره بسیار نازک میشود. (از تشریح میرزا علی). و رجوع به ص 691 به بعد همین کتاب شود، در فارسی اغلب بر ظاهر پوست چهره و خود روی و گونه ها اطلاق شود: و کسری را بمشاهدات اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). که اثر تغیر در هیأت و بشرۀ همایون توان دید. (سندبادنامه ص 222). و آثار تغیر و تفکر در بشرۀ میمون که صحیفۀ اقبال و دیباچۀ جلال است مشاهده میتوان کرد. (سندبادنامه ص 38). از آنجا که حس بشریت است با حسن بشرۀ او میلی بود. (گلستان)
نام کوهی است و یوم البشر را بنام یوم الحجاف نیز خوانند. (از مجمع الامثال میدانی). و رجوع به یوم و متن مزبور شود، قشر بیرونی پوست. و قشر درونی را ادمه گویند. (ناظم الاطباء). بیرون پوست. (السامی فی الاسامی). در تداول تشریح چنانکه میرزا علی آرد: بشره مرکب از دو طبقه است یکی سطحی که بشرۀ حقیقی است و دیگری غائر که جسم مخاطی مالپیکی است. بشره طبقۀ قرنی بدون حسی است که کاملاً مهندم بر جسم حلیمی و دارای دو سطح است: اول سطح خارجی آنرا شکنجها و شیاره هایی که ذکر شده ثقبه های وسیعی است که معبر موهها و فوهات جرابهای دهنی و مجاری عرقند. دویم سطح داخلی که بسطح حلمی ادمه ملاصق و بواسطۀ خانه خانه های صغار زیادی که حلیمه ها در آنها مستقر و مثل غلافی آنها را احاطه نموده اند حفر شده است. گاهی دو حلیمه در یک لولۀ بشره جمع میشوند از سطح داخل بشره و از فزونیهایی که در کنارهای سنخها حاصل شده اند استطالهای شعریۀ بسیار دقیقی خارج میشوند که همان مجاری مخرجۀ غدد حامل عرقند که در خارج بشره باز میشوند استطالهای دیگر از آن خارج شده بمجاری مخرجۀ غدد دهنیه و بجرابهای شعریه میروند بقسمی که بهر سو یک غلاف بشره احاطه مینماید. بالجمله در مجاری غدد عرقیه ورقۀ بشره بسیار نازک میشود. (از تشریح میرزا علی). و رجوع به ص 691 به بعد همین کتاب شود، در فارسی اغلب بر ظاهر پوست چهره و خود روی و گونه ها اطلاق شود: و کسری را بمشاهدات اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). که اثر تغیر در هیأت و بشرۀ همایون توان دید. (سندبادنامه ص 222). و آثار تغیر و تفکر در بشرۀ میمون که صحیفۀ اقبال و دیباچۀ جلال است مشاهده میتوان کرد. (سندبادنامه ص 38). از آنجا که حس بشریت است با حسن بشرۀ او میلی بود. (گلستان)
نام کوهی است از غطفان، و گویند کوهی است منفرد بین نباج و نقره. و سمی بذلک لما علیه من الحجارهالتی کأنها منضده تشبیهاً لها بالضبع و عرفها لأن للضبع عرفاً من رأسها الی ذنبها. (معجم البلدان)
نام کوهی است از غطفان، و گویند کوهی است منفرد بین نباج و نقره. و سمی بذلک لما علیه من الحجارهالتی کأنها منضده تشبیهاً لها بالضبع و عرفها لأن للضبع عرفاً من رأسها الی ذنبها. (معجم البلدان)
کنایه از مردم صاحب حوصله و دلیر و شجاع باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم شجاع و دلاور. (آنندراج). کنایه از شجاع، دلیر و دلاور. (از فرهنگ فارسی معین) : دریاکشان کوه جگر باده ای به کف کز تف به کوه لرزۀ دریا برافکند. خاقانی (از آنندراج)
کنایه از مردم صاحب حوصله و دلیر و شجاع باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم شجاع و دلاور. (آنندراج). کنایه از شجاع، دلیر و دلاور. (از فرهنگ فارسی معین) : دریاکشان کوه جگر باده ای به کف کز تف به کوه لرزۀ دریا برافکند. خاقانی (از آنندراج)